«النیر» و «فردریک» به همراه پسر خودشون «جرج» تصمیم گرفتن که فرزند دیگهای رو به سرپرستی بگیرن. یه روز که «جرج» رفته بود مدرسه، پدر و مادرش میرن به یه یتیم خونه و عاشق یه موش به اسم «استوارت» میشن. «جرج» از اینکه یه برادر موش داشته باشه زیاد خوشحال نبود و رفتار خوبی با «استورات» نداشت. این مسئله با آوردن هدایای زیاد برای «استورات»، از طرف اقوام «جرج»، خیلی شدیدتر شد و یه روز «جرج» با صدای بلند گفت که دلش نمیخواد یه برادر موش داشته باشه.
«استوارت» از تنهاییهای خودش برای «النیر» و «فردریک» تعریف کرد و این مسئله باعث شد تا اونا از خانم «کیپر» بخوان تا اطلاعاتی در مورد گذشته و خونواده «استوارت» بهشون بده.
روابط «جرج» و «استوارت» کم کم بهتر شد، طوری که اونا تصمیم گرفتن تا با هم قایق کنترل از راه «جرج» رو تعمیر کنن تا تو مسابقه قایق سواری پارک مرکزی شرکت کنن.
این خونواده یه گربه به اسم «اسنوبل» هم داشتن که از «استوارت» خوشش نمیومد. یکی از دوستای «اسنوبل» به اسم «مانتی» تصمیم گرفت تا «استوارت» رو، بدون اینکه کسی به «اسنوبل» شک کنه، از خونه بیرون کنه. «مانتی» از رئیس خودش به اسم «اسموکی» که جزء گروه مافیای روسیه آبی بود کمک خواست. اونم تصمیم گرفت تا با یه نقشه، بدون اینکه به «استوارت» صدمه بزنه از خونه بیرونش کنه.
«استوارت» و «جرج» قایق رو برای مسابقه آماده کردن. تو روز مسابقه، کنترل قایق به طور اتفاقی خراب شد و «استوارت» خودش اونو هدایت کرد. تو مسابقه با قایق بزرگتری که رقیب «جرج» بود درگیر شد. اون قایق، قایقای دیگه رو بدون اینکه کسی متوجه بشه خراب کرده بود. «استوارت» تصمیم گرفت تا تمام تلاشش رو بکنه و برنده مسابقه بشه. با این کار اون میتونست خودش رو بیشتر تو دل «جرج» جا کنه.
توی جشن خونوادگی، «النیر» و «فردریک» با یه زوج که اونا هم موش بودن آشنا شدن. «رگینالد» و «کمیلی» ادعا کردن که پدر و مادر «استوارت» هستن و بخاطر فقر اونو به یتیم خونه سپرده بودن. «استوارت» با بیمیلی از «النیر» و «فردریک» و «جرج» خداحافظی کرد و رفت تا با «رگینالد» و «کمیلی» زندگی کنه. بعد از چند روز خانم «کیپر» به دیدن «النیر» و «فردریک» اومد و به اونا خبر داد که والدین «استوارت» تو یه حادثه سوپرمارکت از این دنیا رفتن. «النیر» و «فردریک» متوجه شدن که بچه اونا «استوارت» دزدیده شده و با پلیس تماس گرفتن.